سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان های کوتاه

دوست داشتن

روزی مورچه ای دانه درشتی برداشته بود و در بیابان می رفت ... از او پرسیدند : کجا می روی ؟

او گفت : می خواهم این دانه را برای دوستم ببرم که در شهری دیگر زندگی می کند.

گفتند: چه کار بیهوده ای! تو اگر هزار سال هم عمر بکنی نمی توانی این همه راه را پشت سر بگزاری و از کوهستان و جنگل بگذری تا به او برسی.

مورچه گفت : مهم نیست! همین که من در این مسیر باشم، او خودش می فهمد که دوستش دارم....

 

اس. اچ. سیمونز :

مهربانی و محبت هرگز تلف نمی شود، چرا که حتی اگر برای کسی که در حقش محبت شده ، فایده ای نداشته باشد ، لااقل برای شخص مهربان منشا خیر است.





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,




درباره وبلاگ

جستجو

آمار


    بازدید امروز : 1390
    بازدید دیروز : 56
    کل بازدید : 924961
    تعداد کل یاد داشت ها : 1623
    آخرین بازدید : 103/9/8    ساعت : 2:8 ع

دانشنامه مهدویت

دیگر امکانات